مامان نوشت : ذهنم خیلی مشغوله ................الان که دارم فکر می کنم .مسولیت سنگینی دارم .......من تربیت یه بچه مثل خمیر دستمه ........من می تونم با نوع تربیتم تو موفقیت یک انسان خیلی نقش داشته باشم. دیروز یک اتفاق کوچولو افتاد .......من با هانا پارک رفتم ......پارک خیلی شلوغ بود و بچه ها تو صفه تاب......اکثز بچه ها وقتی ماماناشون می خواستن از تاب پیادشون کنند گریه می کردند........من با هانا تو نوبت بودم ......به خیال خودم این خوب بود که هانا یاد بگیره تو صف وایسه .........یاد بگیره صبر و حوصله داشته باشه .......اما وقتی بچه ها بدون نوبت می یومدند و جای هانا رو می گرفتن .....در حالی که والدیشون کنارشون بود و هیچ تذکری بهشون...