هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

هانا خانومه کچل

یکی از چیزهای عجیب تو دنیا که من هنوز درست حسابی درکش نکردم آینه است .... اون همیشه یک نی نی تو خودش داره که من دوست دارم با اون نی نی بازی کنم .... ما با هم حسابی حرف می زنیم ....خلاصه یکم این آینه منو گیج می کنه.... لطفا به من بگید این نی نی تو آینه کی است؟    دیروز که من و مامانم رفتیم بیرون ....تا پامون رو از خونه گذاشتیم بیرون.... پارکبان دم خونه به مامان کمک کرد تا منو با کالاسکه از پاگرد بیارن پایین و به مامان گفت : چه پسر خوشگلی و مامان هم با جدیت گفت ایشون دختر هستند .  چند دقیقه بعد دوباره در مغازه خانومه به مامان گفت : دختره یا پسره و مامان هم با جدیت گفت: پسرا که شلوار صورتی نمی پوشن ..... ...
26 خرداد 1390

ورود بنده به ممالک خارجه

امروز روز خوبی نبود ...چون من بی تاب بودم ...ولی مامانم نمی فهید من چمه ..... مامانم  هی باخودش فکر می کرد هر مشکلی که خودش داشت به من نسبت می داد..... گرمش میشد کولر روشن میکرد من رو بغل می کرد می رفتیم زیر کولر می شستیم.... دوباره سردش می شد می رفت خودش لباس گرم می پوشید تن من هم شلوار بلند می کرد .....حتی فکر کرد شاید پشه منو زده چون خودش رو پشه زده بود ....بعد منو لخت کرد تا ببینه آیا پشه ها تن رو خوردند یا نه ..... خلاصه مامانیم نفهمید من چمه .     ولی امروز یک  اتفاق جالب هم افتاد که من دیگه می تونم با اون به ممالک خارجه سفر کنم بله هانا خانم پاسپورت دار شدحالا من در اولین فرصت می رم سفر و اینجا براتون یک...
26 خرداد 1390

هانا خانم چهار ماهه شد

دیروز تولد چهار ماهگی من بود ..... به همین خاطر مامانیم برام یک کیک پخت تا جشن بگیریم .... ولی متاسفانه من هیچ سهمی از اون کیک نداشتم .... من حتی بلد نبودم شمعها را فوت کنم... به هر حال چون تولدم بود خیلی شادمانی کردم ...چون  من دیگه چهار ماهه هستم ... دیگه حسابی چلوندنی شدم ...دیگه اطرافیانم رو خوب می شناسم ...دیگه وقتی من رو صدا می کنند بر می گردم .... دستم رو برای چیزهایی که می خوام یک کم بلند می کنم .... و یک کمکی غلت می زنم... دیگه من رو نباید رو تخت و مبل به امون خدا ول کرد... من با صدای بلند جیغ می زنم و کلی با صدای خودم حال می کنم .. اصلن شاید خواننده شدم.     ولی من در این روز مامانیم رو سورپزایز کردم ....
26 خرداد 1390

مشکلات من

سلام ملکم . خوب ببخشید به خاطر تاخیر چون لب تاب مامانم خراب بود و ما مجبور شدیم برای تعمیرش تا میدون ولیعصر بریم . از شما چه پنهون من اصلا از اونجا خوشم نیومد چون خیلی شلوغ پلوغ بود . من هم حسابی غریبی کردم و اصلن در کالاسکم بند نشدم .دوست داشتم تو اون شلوغی بغل مامانم یا مامان جونیم باشم و با لبخند به کالاسکه خالیم نگاه کنم. مگه چیه ؟ خب دوست داشتم.   بعد اومدیم خونه دیدیم آقاهه شارژر خراب به مامانم داده بود  . خلاصه فرداش مامان بابام دوباره رفتند و من دیگه باهاشون نرفتم  ولی این دفعه به خاطر مسائل سیاسی میدان بسته بودند . چشمتون روز به نبینه این شارژر پروژه شده بود. ولی بلاخره دیروز طلسمش به وسیله باباییم شکسته شد. مرسی ...
26 خرداد 1390