هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

شب یلدا

امسال اولین شب یلدامن بود.....................من دیگه هر چهار تا فصل سال رو دیدم.................متاسفانه مامانم نتونست برای من لباس هندونه ای بخره............ولی من چون مهمونی خونه عمه جونم دعوت بودم این لباس رو پوشیدم که یکم شبیه هندونه شم..................   اینم یکی از ادا و اطوارای بنده است..........وقتی بهم می گن موش شو ....بینی رو جمع می کنم...و با صدا نفس نفس می کشم............ حدس بزنید من دارم اینجا با علاقه چی می خورممممممممممممم................لواشککککککککککککک..........می عاشق لواشک هستمممممممممممممم ...
2 دی 1390

در مقدمات تولد 1

مامانم سخت در تلاشه برای تولدم .........می خوادبرام تولد کفش دوزکی بگیره................ این یک کلییه که برام ساخته شده............... كليپ تولدم ...
30 آذر 1390

اطلاع رساني

بچه ها من بد قول نيستم.............شارژر كامپيوترم خرابه..........نمي تونم عكس بزارم.............كلي عكس جديد دارم..................
17 آذر 1390

گزارش تصویری (هانا و شیطنت)

من خیلی خیلی شیطان شدم.............با اجازه تون کنترل تلویزیون دیگه کارنمی کنه.............یک روز هم در عرض ٣٠  ثانیه رفتم سراغ  xbox و قیژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژز زدم جا سی دی در امد ......................و بعد هم کدمشششششششششش و Xbox  ترکیددددددددددددددددددد.................( البته بلاخره بعد از چند روز با مهندسی دوستان درست شد) این هم چند تا عکس تو آشپز خونه که رفتم هیچ................درکابینت رو باز کردم هیچ..............رول آلمینیوم رو هم باز کردم...........آفرین بر من.................. آی چه حالی می ده سی دی ها به هم ریختن................. این هم عاقبت شیطنت............ اینجا بد جور گیر کردم.......
17 آذر 1390

هانا خانم ددری

خب این جند وقت که من نبودم.............یک روز با مامانم ودوستاش زنونه (آخه من هم دختر خانم هستم)رفتیم رستوران اردک آبی صبحونه خوردیم و من حسابی ناپرهیزی کردم و از غذاهای ترش و شیرین و شور امتحان کردم.........آخه مامانم جدیدا میگه من باید اجتماعی شم ..........و من رو به جاهای شلوغ می بره.......... اونجا حسابی آواز سر دادم و یک عالمه غذا رو رو زمین ریختم..........و از شیطنت حسابی آبرو ریزی کردم و آخر سر به  این وضع به خونه برگشتم........... من قرتی شدم................دیگه لاک می زنم.............تو رو خدا مامانم رو دعوا نکنید ...........همین یه دفعه بود........... ...
11 آذر 1390

هانا خانم دل درد دارد..........کمک

سلام یک روز سرد پاییزی قرار بود باباییم منو ببره جایی............مامانیم خیلی به بابام سفارش کرده بود که لباس گرم تن من کنه...................اونم منو مثل  اسکیموها کرده بود........بعد هم از من عکس گرفته که ثابت کنه من چقدر لباس پوشیدم............... مامانم به کشف جالب رسیده ..........اون بعد از غذا آب ماست رو با نعناع قا تی میکنه به من میده..........منم خیلی دوست دارم..........ولی موهام انگار بیشتر دوغ می خورند. مامان نوشت : می گن دو تا چیز رو نباید چش کرد.............یکی اخلاق شوهر.............یکی مزاج بچه .........این دختر شدیدا مشکل دستشویی داره.......به حدی که دل درد می شه ...........سعی می کنم میوه بهش زیاد بدم..........
26 آبان 1390

هاناي 9 ماهه

مامان نوشت : قبلا وقتي هانا 4 ماهش بود فكر مي كردم 4 ماهگي شيرين ترين سنه بجه هاست چون ديگه خنده صدا دار مي كرد و عكس العمل پيدا كرده بود.......... بارها هم شنيده بودم 6 ماهگي بچه ها از همه بهتره .......چون نيازهاشون كمتر شده ..........و هنوز به ورجه ورجه نيوفتادن امن هم اين حس رو هم در 6 ماهگي هانا داشتم.......... الان هانا خانم ما 9 ماهه شده...........و به نظر من شيرين ترين دوره زمانيش رو سپري مكنه............... هانا ديگه براي خودش بازي مي كنه...........آروم آروم جهار دستو پا مي ره..............وقتي منو مي بينه ........برام بال بال مي زنه........عاشق بازيهاي هيجاني است........عاشق رقص و موسيقي است......... در مورد چهار دست پا رفتن دخت...
16 آبان 1390

عكس تامل انگيز

اين عكس من نيستم ولي خيلي دوستش دارم............. اينا 2 تا خواهرن كه يكشون مشكل تنفسي داره .............تو دستگاه هستن............دوستش دارم   ...
11 آبان 1390