هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

صبحونه

صبحونه وعده غذایی مورد علاقه بنده است .................صبحها اگه مامانم خونه باشه .......برای اینکه اونو از خواب بیدار کنم ........می گم صبحونه .......اون وقت مامانا دلش برای می سوزه و با خودش فکر می کنه بچه گشنه است و از جاش بلند می شه که به من صبحونه بده ............. حالا دیگه من هر وقت نمی خوام بخوابم ..........درخواست صبحونه می کنم .........حتی اگه 10 شب باشه ..........از اتاق شبونه می ایم بیرون و از خوشحالی نخوابیدن فریاد می زنم .........صبح به خیر ..........صبح به خیر در راستای علاقه من به صبحونه.......یک روز جمعه........ما رفتیم پارک قیطریه .......صبحونه خوردیم ........خیلی چسبید........یک صبحونه ساده و پاییزی به صورت بوفه تو آلا...
12 آذر 1391

صبح شیرین

صبح شیرین این است که یک روز سرد پاییزی تا ساعت 10 با دخترت تو لحاف گرم بخوابی .........بعد 2 تایی با هم چشماتون رو بازکنید و یک عالمه بوسش کنی..............و رو همون رختخوات یک ساعت با آرامش با هم بازی کنید ........بدون هیچ استرسی شیرینی این صبح را مامانای کارمند خوب درک می کنند
2 آذر 1391

هانای آبروبر

دیگه دیگه باید مواظب بود..........نمی شه جلو بنده حرف زد........بنده حرف این ور اون ور می برم . تو این ایام نذری ...........عمه جان نذر داشتند و ما قرار بود زعفران برایشان ببریم ........بابا کمال می خواست یک بسته زعفران گنده که خانه داشتیم ببرد ........ولی مامان نازنین گفت نه این خیلی گنده است .........از بیرون بخریم . فردا  صبح ما به خانه عمه جان رفتیم ..........و همان بسته زعفران را بردیم .........هانا خانم تا بسته زعفران رو دید.......شروع کرد به داد زدن "گنده ...گنده " آخ مادر جان آبرویمان را بردی ..........عمه جان حسابی متوجه شد که بسته زعفران ما خیلی گنده بود هانا خانم این روزا بازیهای زیادی میکنه .............عکس یکی از...
2 آذر 1391

هانا در 21 ماهگی

 من هانا در آستانه 21 ماهگی ........هیچ شباهتی به هانای سایق ندارم .........کلی شیطون شدم .............کلی پر حرف شدم ..............کلی بزرگ شدم .................... بچه ها در یک سنهایی دچار پرش سنی می شوند و به یک بچه جدبد با تواناهای جدید  تبدیل می شوند مثل 6 ماهگی ........یک سالگی ...............و به نظرم در 20 ماهگی ................... این روزها یک اسباب بازی سرگرم کننده هستم ..........خوشا به حال مامان بابایی که خسته نیستند و من تمام روز اونا رو سرگرم می کنم ................ من عاشق تماشای سی دی شدم ........خودم DVD  رو روشن می کنم و با موزیک ها دور میز می چرخم و می رقصم ...............هر چند این موضوع علاقه من سی د...
19 آبان 1391

دعای یک مادر

خداوندا… اگر یک نگاهی به من بیاندازی، می‌بینی که دست‌هایم را تا جایی که کت و کول و استخوان‌های کتفم اجازه داده به سمت درگاهت دراز کرده‌ام و دارم دعا می‌کنم… برای خودم که نه… برای دخترم… آخر می‌دانی چیست؟ اوضاع دنیا خیلی خراب شده… آن‌روزی که تصمیم گرفتیم بچه‌دار بشویم، هنوز چمن‌زار دنیا، لجن‌زار نشده بود… گفتیم بچه می‌آید، دور هم هستیم… تخمه می‌شکانیم، پوشک عوض می‌کنیم، چایی می‌خوریم، پوشک عوض می‌کنیم، تام و جری می‌بینیم، باز پوشک عوض می‌کنیم… و الخ… ...
8 آبان 1391

هانا و پس انداز

چند وقت پیش من با دوستای بهمنی یک گرده هایی داشتم.ما همه همسن هستیم ولی خیلی بلد نیستیم با هم بازی کنیم.......... بعدش با هم تاب بازی کردیم همانطور که گفم ما همه دقیقا 19 ماه داریم ولی خیلی روحیات متفاوت داریم ..............من به نسبت بقیه بچه ها خیلی محافظه کار هستم و تازه یاد گرفن از سرسره بیام پایین .............. من به پول علاقه زیادی دارم .............یک کیف داشتم که از همه پول می گرفتم و توش می گذاشتم ........یک روز با پولا رفتیم و ست لوازم آشپزخانه خریدیم ..............حالا کاربردهای پول رو درک می کنم .........واقعا چیز خوبی است اینم یک استال خواب جدید ...
31 شهريور 1391

ماجرای دمپا

مامان نوشت : این دمپا برای هانا خانم ماجرا  داره ........راستش جز اولین کلماتی بود که هانا یاد گرفت و به کفش می گفت دمپا بعدش من متوجه شدم هانا به هر نوع پوشیدنی می گه دمپا اصلن لباس برای هانا دمپا است .................بعد یک روز داشت عکسای تولد کفش دوزکی رو می دید دیدم باز می گه دمپا .........نگو کفش دوزک هم چون کفش دارد واسه هانا خانم دمپا است ........... این روزها هانا پیشرفت خوبی در کلمات دارد  هر چند بعضی از کلمات برای ما سخته باور کنیم هانا می گه مثلا.............صبح هانا داشت نون و پنیر می خورد هی می گفت آبیشن ..........آبیشن.........حالا ما نمی فهمدیدیم هانا چی میگه نگو منظورش آویشن است ...............چون هانا خانم ...
10 شهريور 1391

هانا خانم در بلغارستان

بلاخره بعد از مدت طولانی من اومدم ...........من مسافرت بودم .........کلی جهانگرد شدم ...........و کلی تجربه های جدید کسب کردم من با دو تا نیروی کمکی یعنی مامان جونیم و بابا جونیم رفته بودم بلغارستان..........راستش اولش فکر می کردیم اونجا زیاد جای بچه ها نیست اما وقتی خارجیها رو دیدیم با دو سه بچه قد و نیم قد اومده بودند ............کلی خجالت کشیدیم .......... مامانم از مدتها قبل کلی توجیه کرده بود منو که قراره سوار هواپیما بشیم و بریم یک جای دور .......باهم ادای هواپیما در می اوردیم .........آقای دکتر به مامان گفته بود من باید موقع بلند شدن هواپیما یک چیزی بمکم خلاصه ما خوشحال خندان راه افتادیم بریم سفر ...............اونجا در کل...
29 مرداد 1391