هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

ابو

بهترین دوستم امیر عباس ( پسر عمه ام ) رفت یعنی خونشون رو برای همیشه برد شمال من اصلا باور نداشتم و هی از مامان بابا می خواستم که من رو برای بازی اونجا ببرند به همین خاطر مامان بابا من رو در یک حرکت انقلابی آخر هفته پیش به شمال پیش خانواده پدریم بردند . هر چند ابو ( اسمی که وقتی کوچیک بودم صداش می کردم ) به اندازه من دلتنگ نبود....... چون معمولا بچه های کوچکتر از بازی با بچه های بزرگتر بیشتر لذت می برند .......ولی من یک روز تمام با ابو بازی کردم . من در راه سفر   من فرزاد و امیر عباس در حالی که خانه درست کردیم و گند زدیم به خانه پدر بزرگ اینم یک عکس که شیطنت از چشام می باره   ...
19 مرداد 1392

روزهای سخت

روزگارم خوش نيست ..........در اطرافم تحولات زيادي رخ داده.......مامان جونيم و بابا جونيم رفتند مسافرت ...........عمه جون با بچه هاش اومدن خونمون .......من خيلي عصبي و نق نقو شده بودم ........از طرفي يك دندون گنده آسيا دارم در مي يارم ..........فكر كردند من شايد مريض شده ام ........وقتي رفتم دكتر ..........دكتر گفت همه چيزم خوبه ..............ولي من اضطراب جدايي گرفتم .......اين تحولات براي من سخت بود ...........شايد عادت نداشتم من خونه باشم ......و مامان بابام از خونه خارج شوند... روح من ناراحت شده .........و من ناراحتيهام رو با نق نق نشون مي دم . مامانم به زودي 10 روز مرخصي مي گيره ...........ما به با هم بودن نياز داريم . راستي از...
23 تير 1392

یک تجربه ناموفق

برنامه هاي زندگيمون كمي بهم ريخته شده است…..... قراراست يكماه مامان جوني و بابا جوني برن مسافرت …….پس همانطور كه گفته شد من در مهد كودك ثبت نام شدم ……..اما اصلا نتونستم ارتباط  برقرار كنم ……….حتي براي لحظه اي داخل كلاس نشدم …….اصلا از مامانم جدا نشدم ……….در آخر هم با گريه به مامانم مي گفتم مامان بريم از اينجا ……وقتي مامانم مي گفت پس با خانم مربي خدافظي كن …..داد زدم من با اينا خدافظي نمي كنم شايد هنوز كوچيك بودم ………..شايد برخورد اول مربي مهد روم تاثير گذاشت كه گفت  كسي باهام داخل نشه …&h...
11 تير 1392

هانا 15 ماهه -سفر به شهمیرزاد

شما دیگه من رو می تونید یک نوپا حساب کنید ..........من دیگه نه اون نوزاد کوچولو هستم که همه خواسته هام رو با گریه بگم............نه یک کودک که بتونه حرف بزنه .....من با چن تا لغت کاربردی تمام منظورام رو میگم......... کلمات من  از اینا ............هر چی بخوام.............بعضی موقعها هم نمی دونم چی می خوام........... عکس من .................وقتی عکس خودم رو ببینم............. آین.............آینه چند روز بود تو اعتصاب غذا بودم ...............ولی حالا خدا رو شکر دوباره غذا می خورم .............اونم به شکل معکوس .........مثلا مامانم میگه هانا اینو نخوریا.......من تندی می خورم.......... کارای زیادی بلدم ........... مثلا می گن ه...
9 خرداد 1392

دنیای کودکانه

هانا : این چیه؟ مامانا : رگ .... خون توش رد می شه ....خون می دونی چیه ؟ هانا : آره ....نا خون توشه   مامانا : تو بزرگ شدی .......دیگه نباید شیشه بخوری ........دندونات خراب می شه .......باشه ؟ هانا : باشه هانا لحظاتی بعد : نه مامان من کوچیک شدم ..........شیشه می خوام   تجربیات مادرانه : وقتی من جای عروسکهاش باهاش حرف می زنم ........هانا خیلی خوب از عروسکهاش حرف شوی داره ..........و خیلی خوب باهاشون حرف می زه........می تونم وقتی لج داره ........با کمک عروسکها باهاش به توافق برسم تجربیات مادرانه 2 : وقتی من ناراحت باشم ......هانا ناراحت می شه ........مادر ناراحت و خسته نمی تونه کودک شاد داشته باشه ......امکان نداره...
9 خرداد 1392

سفر به چمخاله

آخر هفته به يك جاي خيلي خيلي قشنگ رفتيم ..........چمخاله ..........هتل ستاره دريا ...........ريلكسيش كامل ............هواي عالي ................. خيلي خوشحال بودم كه هانا چند روزي رو در طبيعت است ........   اينكه بعد صبحانه به قوها غذا مي داديم خيلي لذت بخش بود اينكه دخترم تار عنكوت رو از نزديك مي ديد و توضيح مي داد كه عنكبوت پشه ها رو به كمك تارش مي خوره خيلي لذت بخش بود . اينكه كنار ساحل شن بازي مي كرد............ ولي نمي دونم چرا من طاقت كوچكترين گريه و نق از هانا ندارم .............به شدت ناراحت و عصبي مي شم ........ وقتي هانا بهانه گيره .........وقتي هانا ناراحته مقصر اصلي منم ......................به نظرم دخت...
25 ارديبهشت 1392

ورود هانا خانم به مهد کودک

چند وقتی بود که من خیلی احساس تنهایی می کردم ..........و تصمیم بر این شد که مهد کودک برم تا من با بچه ها بازی کنم و دیگر پیش مامان جونی یا عمه نرم و خانوادمون کمی مستقل تر عمل کنه اما برای شروع  من با مامانم یک روز در هفته به هنرکده بادبادک در پاسدارن می ریم ......... کلاس خوبه هم جنبه آموزشی داره...........هم برای رابطه اجتماعی ما بچه ها خیلی خوبه جلسه اول کلاس ..........کلاس گل بازی بود توصیه هایی که خانم مربی می کرد این بود که : گل برای بچه ها خیلی خوبه و باعث آرامش و رفع افسردگی می شه و بسیار تمیز است .......پس بزارید بچه ها حسابی گل بازی کنند...گل های خاک رس رو می تونید از خانه کتاب یا گلدونه بخرید هرگز برای بچه ها شکل ...
12 ارديبهشت 1392

عفونت چشم

خدایا بهت التماس می کنم همه بچه ها رو سلامت نگه دار .......... هیچ پدر مادری رو با بچشون آزمایش نکن چون وقتی بچه ای مریض می شه علاوه برفشار جسمی که به بچه وارد می شه فشار روحی و روانی مضاعفی به پدر مادر اون بچه وارد می شه من دوران سختی رو گذروندم ماجرا دقیقا از روز 13 به در شروع شد که چشم چپم خیلی قی کرد به حدی که باز نمی شد .........بعد نصف سفیدی چشمم قرمز شد تو عید که خدا رو شکر دکتردرست حسابی پیدا نمیشه ولی بعد از چند روز با خوردن آنتی بیوتیک خوب شد هفته بعد من دوباره سرما خوردم و چشم راستم این طوری شده دیگه حسابی مامان ریلکسم استرسی شده بود و به دکتر چشم اطفال رفتیم .........چه دکتر خوبی............. دکتر احد زادگان.........
3 ارديبهشت 1392

این روزهای هاناي 2 سال و 2 ماهه

 هانا به من مي گه : هر کاری می کنی بکن فقط خونه رو کثیف نکن یک عالمه شیرین زبون شده ...............شعر می خونه .......تو تخیلات خودش تلفن حرف میزنه.. وقتی صداش می کنم ...........جواب می ده جانم وقتی کارم داره صدام می کنه ...... مامان خوشگل من شبا به من میگه دستمو بگیر تا خوابم ببره هانا دو ساله مستقل شده .......كلا تعريف من از دوسالگي خودم است . خودم آب بريزيم..............خودم لباس بپوشم واي به حال وقتي كه خودم انجام نشه........بايد همه چيز فلاش بگ بشه ........تا خانم خودش انجام بده نصحيت مادرانه : از ليوانها و قاشقهاي رنگي پرهيز كنيد آب پرتقال بايد تو ليوان نارنجي با ني نارنجي باشه پلو بايد با قاشق...
18 فروردين 1392