هانا 15 ماهه -سفر به شهمیرزاد
شما دیگه من رو می تونید یک نوپا حساب کنید ..........من دیگه نه اون نوزاد کوچولو هستم که همه خواسته هام رو با گریه بگم............نه یک کودک که بتونه حرف بزنه .....من با چن تا لغت کاربردی تمام منظورام رو میگم.........
کلمات من
از اینا ............هر چی بخوام.............بعضی موقعها هم نمی دونم چی می خوام...........
عکس من .................وقتی عکس خودم رو ببینم.............
آین.............آینه
چند روز بود تو اعتصاب غذا بودم ...............ولی حالا خدا رو شکر دوباره غذا می خورم .............اونم به شکل معکوس .........مثلا مامانم میگه هانا اینو نخوریا.......من تندی می خورم..........
کارای زیادی بلدم ...........
مثلا می گن هانا ارادتمند شو .....دستم رو جلو سینه ام میگیرم..........
هانا چطوری کن ............با دست آروم رو صورت طرف می زنم.........
احساس خوشبختی .........
احساس راحتی ...............
چند سالته............
خدا رو شکر..........
ژست بگیر...............
چشمک بزن............
اینا رو مامانم بهم یاد داده...........که همشون یک حرکت خاص داره که با ایکونا مربوط است...............که اگه وقت بشه عکسشونو اضافه می کنم..............
بابام هم بهم یک چیزایی یاد داده ..........
هانا زبون درازی نکنیا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هانا دست تو دماغت نکنیا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فکر کنم شما گرفتید من دچار چه تناقض تربیتی شده ام ................نه
دیگه من این دو روز رفتم مسافرت ........شهمیرزاد .......خانه گل .........جالب بود ..........از هوای خوب خیلی لذت بردم.............
جند تا کار باحال کردم ..........که مامانم دیگه رو من یک حساب ویژه باز می کنه...............
مثلا اتاقا کارتی بود ...........یک دفعه مامانم دید من دارم کارت اتاقا می زنم تو در ..........که بتونم برم بیرون............یعنی شاخ مامانم در اومده بود .........که من کشف کردم این کارتا به اتاق ربط داره........
یک دفعه هم مامانم داشت قصه منو می گفت ........گفت هانا هر روز صبح می رفت پیش مامان جون باباجونی ..........وقتی مامانش می رفت سر کار ............یهو من یک بغضی کردم که نگو .......آخه دلم تنگ شده بود براشون تو مسافرت............
اینجا من ژست گرفته ام
اینجا هم احساس راحتی کرده ام