هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

هانا 15 ماهه -سفر به شهمیرزاد

1392/3/9 17:16
نویسنده : هانا خانم
1,969 بازدید
اشتراک گذاری

شما دیگه من رو می تونید یک نوپا حساب کنید ..........من دیگه نه اون نوزاد کوچولو هستم که همه خواسته هام رو با گریه بگم............نه یک کودک که بتونه حرف بزنه .....من با چن تا لغت کاربردی تمام منظورام رو میگم.........

کلمات من

 از اینا ............هر چی بخوام.............بعضی موقعها هم نمی دونم چی می خوام...........

عکس من .................وقتی عکس خودم رو ببینم.............

آین.............آینه

چند روز بود تو اعتصاب غذا بودم ...............ولی حالا خدا رو شکر دوباره غذا می خورم .............اونم به شکل معکوس .........مثلا مامانم میگه هانا اینو نخوریا.......من تندی می خورم..........

کارای زیادی بلدم ...........

مثلا می گن هانا ارادتمند شو .....دستم رو جلو سینه ام میگیرم..........

هانا چطوری کن ............با دست آروم رو صورت طرف می زنم.........

احساس خوشبختی .........بغل

احساس راحتی ...............

چند سالته............مشغول تلفن

خدا رو شکر..........

ژست بگیر...............خیال باطل

چشمک بزن............چشمک

اینا رو مامانم بهم یاد داده...........که همشون یک حرکت خاص داره که با ایکونا مربوط است...............که اگه وقت بشه عکسشونو اضافه می کنم..............

بابام هم بهم یک چیزایی یاد داده ..........

هانا زبون درازی نکنیا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!زبان

هانا دست تو دماغت نکنیا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!نیشخند

فکر کنم شما گرفتید من دچار چه تناقض تربیتی شده ام ................نهسوال

دیگه من این دو روز رفتم مسافرت ........شهمیرزاد .......خانه گل .........جالب بود ..........از هوای خوب خیلی لذت بردم.............

 

جند تا کار باحال کردم ..........که مامانم دیگه رو من یک حساب ویژه باز می کنه...............

مثلا اتاقا کارتی بود ...........یک دفعه مامانم دید من دارم کارت اتاقا می زنم تو در ..........که بتونم برم بیرون............یعنی شاخ مامانم در اومده بود .........که من کشف کردم این کارتا به اتاق ربط داره........

یک دفعه هم مامانم داشت قصه منو می گفت ........گفت هانا هر روز صبح می رفت پیش مامان جون باباجونی ..........وقتی مامانش می رفت سر کار ............یهو من یک بغضی کردم که نگو .......آخه دلم تنگ شده بود براشون تو مسافرت............

اینجا من ژست گرفته ام

اینجا هم احساس راحتی کرده ام

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان هانا
16 اردیبهشت 91 13:10
الهــــــــــــــــــــی جیگرشو . هانا هم وقتی کوچولو بود برای انجام میشه گفت هر کاری از جمله غذا میل کردنشون باید از افعال منفی استفاده می کردم . ما هم تو خونه تربیت دو گانه سوز رو داریم .... فدای هوشش بشم من . عزیزم کلا هانا ها دوس دارن کار ها رو خودشون انجام بدن و حس اعتماد به نفس قوی هم دارن . از این به بعد بیشتر شاهد خواهی بود .
مهرناز
16 اردیبهشت 91 23:58
عزیزم کلی دلم براش تنگ شده، بوس بوس.
محمد برزگر
28 شهریور 93 11:39
سلام.خوب هستید.وبلاگ جالبی هست.دوست داشتید به من هم سر بزنید...