روزهای سخت
روزگارم خوش نيست ..........در اطرافم تحولات زيادي رخ داده.......مامان جونيم و بابا جونيم رفتند مسافرت ...........عمه جون با بچه هاش اومدن خونمون .......من خيلي عصبي و نق نقو شده بودم ........از طرفي يك دندون گنده آسيا دارم در مي يارم ..........فكر كردند من شايد مريض شده ام ........وقتي رفتم دكتر ..........دكتر گفت همه چيزم خوبه ..............ولي من اضطراب جدايي گرفتم .......اين تحولات براي من سخت بود ...........شايد عادت نداشتم من خونه باشم ......و مامان بابام از خونه خارج شوند...
روح من ناراحت شده .........و من ناراحتيهام رو با نق نق نشون مي دم .
مامانم به زودي 10 روز مرخصي مي گيره ...........ما به با هم بودن نياز داريم .
راستي از آنجايي من یک دختر فرهیخته هستم ......يك روز با بچه هاي كلاسم رفتيم نگار خانه برگ .......براي ديدن آثار مجسمه ها ..........اين خيلي خوبه كه بچه ها عادت كنند اطرافشون رو خوب ببيند ...........به مجسمه هاي شهري دقت كنند.