دغدغه های تربیتی من
مامان نوشت :ذهنم خیلی مشغوله ................الان که دارم فکر می کنم .مسولیت سنگینی دارم .......من تربیت یه بچه مثل خمیر دستمه ........من می تونم با نوع تربیتم تو موفقیت یک انسان خیلی نقش داشته باشم.
دیروز یک اتفاق کوچولو افتاد .......من با هانا پارک رفتم ......پارک خیلی شلوغ بود و بچه ها تو صفه تاب......اکثز بچه ها وقتی ماماناشون می خواستن از تاب پیادشون کنند گریه می کردند........من با هانا تو نوبت بودم ......به خیال خودم این خوب بود که هانا یاد بگیره تو صف وایسه .........یاد بگیره صبر و حوصله داشته باشه .......اما وقتی بچه ها بدون نوبت می یومدند و جای هانا رو می گرفتن .....در حالی که والدیشون کنارشون بود و هیچ تذکری بهشون نمی داد ............یک دفه احساس کردم دوست دارم هانا جور دیگه ای باشه .........به من تو تمام مراحل زندیگیم یاد دادند که باید ملاحظه گر بود .........باید خیلی از جاها سکوت کرد.........ولی راستش الان به یاس فلسفی رسیدم .......احساس می کنم تو خیلی از مقاطع زندیگیم نتونستم حق خودم رو بگیرم .......مظلوم واقع شدم ......نمی دونم ...........ولی دوست دارم هانا مثل خودم نباشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینم دختر ما که بلاخره به تاب رسید..............
بعدش اومیدن خونه ............همه لباسهارو در اوردیم ........یک دلی از غذا در آوردیم.............
اضافه نوشت :وقتی داشتم برای بابام این ماجرا رو تعریف می کردم ......بابام بهم گفت نازنین ما یادمون نمی یاد هیچ وقت حق تو رو تو تاب خوردن خورده باشن!!!!!!!!!!! ...........ذهنتو خیلی درگیر نکن .......نمی دونم ..........شاید همه این پست چرت و پرت بود!!!!!!!!!!