هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

دغدغه های تربیتی من

1391/2/18 13:22
نویسنده : هانا خانم
1,354 بازدید
اشتراک گذاری

 

مامان نوشت :ذهنم خیلی مشغوله ................الان که دارم فکر می کنم .مسولیت سنگینی دارم .......من تربیت یه بچه مثل خمیر دستمه ........من می تونم با نوع تربیتم تو موفقیت یک انسان خیلی نقش داشته باشم.

دیروز یک اتفاق کوچولو افتاد .......من با هانا پارک رفتم ......پارک خیلی شلوغ بود و بچه ها تو صفه تاب......اکثز بچه ها وقتی ماماناشون می خواستن از تاب پیادشون کنند گریه می کردند........من با هانا تو نوبت بودم ......به خیال خودم این خوب بود که هانا یاد بگیره تو صف وایسه .........یاد بگیره صبر و حوصله داشته باشه .......اما وقتی بچه ها بدون نوبت می یومدند و جای هانا رو می گرفتن .....در حالی که والدیشون کنارشون بود و هیچ تذکری بهشون نمی داد ............یک دفه احساس کردم دوست دارم هانا جور دیگه ای باشه .........به من تو تمام مراحل زندیگیم یاد دادند که باید ملاحظه گر بود .........باید خیلی از جاها سکوت کرد.........ولی راستش الان به یاس فلسفی رسیدم .......احساس می کنم تو خیلی از مقاطع زندیگیم نتونستم حق خودم رو بگیرم .......مظلوم واقع شدم ......نمی دونم ...........ولی دوست دارم هانا مثل خودم نباشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینم دختر ما که بلاخره به تاب رسید..............

بعدش اومیدن خونه ............همه لباسهارو در اوردیم ........یک دلی از غذا در آوردیم.............

 

اضافه نوشت :وقتی داشتم برای بابام این ماجرا رو تعریف می کردم ......بابام بهم گفت نازنین ما یادمون نمی یاد هیچ وقت حق تو رو تو تاب خوردن خورده باشن!!!!!!!!!!! ...........ذهنتو خیلی درگیر نکن .......نمی دونم ..........شاید همه این پست چرت و پرت بود!!!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان هانا
19 اردیبهشت 91 10:06
سلام عزیزم . چرت و پرت که ننوشتی هیچ . حرف دل منو زدی . منم همیشه می گم احساس می کنم نتونستم حقم رو بگیرم چون یاد گرفتم با ادب باشم ولی جدی میگم .
خیلی جاها شده که ادب رو رو حساب اینکه متوجه نیستی و نمی دونی می گیرن .
مثلا من همیشه به هانا یاد دادم دعوا نکنه .
ولی اتفاقا دیروز تو پارک هانا با یه بغضی اومد که مامان پسره زد تو گوشم .
همین طوری
برام خیلی جالبه که تربیت بچه ها ژنیه یعنی همون طوری که والدین توسط والدینشون بزرگ شدن بچه ها هم همون طوری بار میان . خدا رحم کنه به نسل های بعدیشون .
برا هانا هم همین دغدغه رو دارم . می ترسم از پس رفتار های اینچنینی که الا ماشالله کم هم نیس برنیاد و ضربه بخوره .
ولی خوب عزیزم ادب تو ذاتمونه هر کاری هم که کنیم جدا یی نا پذیره
حالا من همون احساس اخر پست تو رو تو اخر کامنتم دارم



آره ..........شايد خيلي والدين تو اين امر نقش نداشته باشن.........خود بچه ها بايد از محيط ياد بگيرند !!!!!!!!!!!
آره ما خيلي باادبيم .....
هر کاری هم که کنیم جدا یی نا پذیره كه بي ادب شيم


مامان هانا
19 اردیبهشت 91 10:08
ولی خودمونیم آخر صف بودی ؟؟؟؟؟؟؟ بازم تبریک می گم که هانا موفق شده یه حالی ببره
ماری
19 اردیبهشت 91 11:45
کاش به مامانی که بچه اش بدون صف سوار شده تذکر میدادی.
اینجوری حداقل بچه یاد میگیره حتی اگه نتونه حقشو بگیره می تونه به داشتن حقش اعتراض کنه.
هانا گلی رو ببوسسسسسس


آره راست مي گي...........
میترا مامان مهرناز
20 اردیبهشت 91 1:22
کاش خیلی از پدر و مادرا همونطور که خیلی چیزا رو نشون بچه شون میدن یکم انصاف رو هم نشونشون بدن اگر بچه ای داره بدون نوبت سوار تاب میشه کافیه پدر یا مادرش بهش تذکر بده من بارها شده مهرناز مشتاق سوار شدن تاب بوده اما دو نفری جلومون بودن حتی تا دم سوار شدن تاب هم رفته اما بهش تذکر دادم که نوبت ما نیست و حالا یاد گرفته که نوبت رو رعابت کنه اما هیچ وقت به هیچ کس اجازه ندادم حقش رو بخوره شده وقتایی که با کمال احترام بهشون تذکر دادم که مدت زیادیه تو صفیم و این بچه کوچیک طاقت یه بچه بزرگتر رو نداره
البته این تا زمانیه که مهرناز بتونه خودش از حقش دفاع کنه من دلم نمیخواد یه بادیگارد بشم برای بچم که تا به مشکلی خورد و کسی داشت حقش رو میخورد متوسل به من بشه امیدوارم بتونم یادش بدم که در کمال ادب و احترام نذاره کسی حقش رو بخوره


منم هيمنو دوست دارم........هانا ياد بگيره از حق خودش دفاع كنه

میترا مامان مهرناز
20 اردیبهشت 91 1:22
راستی جواب کامنتت رو همون جا تو وبلاگن دادم
Vida
20 اردیبهشت 91 13:10
مشكل از تو نيست نازنين جان... اين ايراد فرهانگي متاسفانه رايج در مملكت ماست.
نمي دونم چي ميشه كه تا از مرزهاي كشور بيرون ميريم قدري مودبانه تر رفتار مي كنيم.
نگران نباش ... هانا هم خواهد آموخت از پس چنين بچه هايي چطور بر بياد... بهت قول ميدم


البته اگه از مامانش ياد نگيره ويدا جون
marjan
21 اردیبهشت 91 23:56
نازنین وقتی‌ میبینی‌ مادر پدر‌ها نمی‌گن چیزی ، چرا باهاشون صحبت نمیکنی‌؟ اینکه ما چیزی به نام صف تو فرهنگمون جایی نداره درست ، اما حداقل میتونی‌ به طرف بگی‌ که بابا جان تاب مهم نیست اما بگذارید بچه‌هامون یاد بگیرن چیزی به نام نوبت رو. دفعهٔ دیگه به جای اینکه حرص بخوری ، برو با پدر مادرها حرف بزن (البته زیاد هم امیدی به درست شدن نداشته باش )
marjan
22 اردیبهشت 91 0:11
حالا این قضیه مال یک مهدکودک تو سوئد هست ، بچهای کوچیک همه تو صف وا میستادن تا نوبتشون بشه برن داخل مثلا یه چیزی بگیرن، بعد اگه اون وسط یه بچه میزد زیر گریه از سرما(سرمای واقعی‌!) یا می‌خواست زودتر بره تو یا هر چیزی مربی‌ جلوشو می‌گرفت، بغلش میکرد با خودش می‌برد دوباره ته صف و مربی‌، بچه به بغل همون‌جا وا می‌ایستد تا نوبتشون بشه، مربی‌ خودشم میرفت که بگه ببین من بهت توجه می‌کنم و متوجه هستم که چرا گریه میکنی‌ اما باید واستیم تا نوبتمون بشه و اصلا هم فکر نمیکردن که بچه سرما میخوره یا به هر بهانه دیگه بفرستنش تو. حالا اگه اینکارو با بچه ما ایرانی‌ جلو چشم مادر میکردن بیچارشون میکردیم. حالا تو روشت کاملا درسته و این مشکل اساسی‌ که متأسفانه والدین هم اینو یاد نگرفتن اما سعی‌ کن حداقل به نوبهٔ خودت بتونی‌ همون تعداد کم رو هم مجاب کنی‌ که این چیزا رو به بچهشون یاد بدن.


آره مرجان ......ولي مشكل اصلي من تاب و صف نيست.......مي دوني تو اين مملكت بايد صدات بلند باشه تا ديده بشي .....اينجا خيلي فرق داره
مامان هانا
23 اردیبهشت 91 11:18
salam . roozet mobarak.