هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

ماجرای دمپا

مامان نوشت : این دمپا برای هانا خانم ماجرا  داره ........راستش جز اولین کلماتی بود که هانا یاد گرفت و به کفش می گفت دمپا بعدش من متوجه شدم هانا به هر نوع پوشیدنی می گه دمپا اصلن لباس برای هانا دمپا است .................بعد یک روز داشت عکسای تولد کفش دوزکی رو می دید دیدم باز می گه دمپا .........نگو کفش دوزک هم چون کفش دارد واسه هانا خانم دمپا است ........... این روزها هانا پیشرفت خوبی در کلمات دارد  هر چند بعضی از کلمات برای ما سخته باور کنیم هانا می گه مثلا.............صبح هانا داشت نون و پنیر می خورد هی می گفت آبیشن ..........آبیشن.........حالا ما نمی فهمدیدیم هانا چی میگه نگو منظورش آویشن است ...............چون هانا خانم ...
10 شهريور 1391

هانا خانم در بلغارستان

بلاخره بعد از مدت طولانی من اومدم ...........من مسافرت بودم .........کلی جهانگرد شدم ...........و کلی تجربه های جدید کسب کردم من با دو تا نیروی کمکی یعنی مامان جونیم و بابا جونیم رفته بودم بلغارستان..........راستش اولش فکر می کردیم اونجا زیاد جای بچه ها نیست اما وقتی خارجیها رو دیدیم با دو سه بچه قد و نیم قد اومده بودند ............کلی خجالت کشیدیم .......... مامانم از مدتها قبل کلی توجیه کرده بود منو که قراره سوار هواپیما بشیم و بریم یک جای دور .......باهم ادای هواپیما در می اوردیم .........آقای دکتر به مامان گفته بود من باید موقع بلند شدن هواپیما یک چیزی بمکم خلاصه ما خوشحال خندان راه افتادیم بریم سفر ...............اونجا در کل...
29 مرداد 1391

هاناخانم در برما

سلام سلام .....................هانا خانم اومد .............از سفر اومد .....من رفته بودم یک جای دور به نام برما...........................وسط کوه .........پر از مه................تو چلده تابستان شال و کلاه کرده بودم دوستان عزیزم رو دیدم و داد زدم............بععععععععععععععععععععععععععععععع و تو راه هم مثل خانم های با شخصیت اکثر مواقع رو صتدلیم نشستم و چرت زدم ..........اخه تو این مسافرت برنامه خواب و غذام حسابس قاتی پاتی شد..............اینجا هم از خواب بیدار شدم ......و اعصاب مصاب تدارم..............   اینجا هم لحظه اشنایی من با عروسک عزیزم ثریا است که باباییم برام خریده.............. ...
31 تير 1391

هانای مودب

چند روز پیش دوست مامانم داشت می گفت که پسرش شبا هر 15 دقیقه خیلی بیدار می شه و نمی زاره شبا اصلن بخوابه .........حالا مامان من این وضع افتاده بود تعریف ازمن ...........که نه هانا خیلی دختر خوبی است تا حالا یک شب هم منو بیدار نگه نداشته ........خیلی آروم و خانم است .......بعد بابام گفت ......حالا مگه اومدن خواستگاری دخترت که انقدر ازش تعریف می کنی ......... مامان نوشت: .ولی خداییش هانا خیلی آروم است .........خیلی حرف گوش کن ومودب است.........جریان سوسکه است دیگه ...........قربون دستت پای بلورینش برم.............. هانا این روزها خیلی بهتر حرف می زنه اسمشو می گه انا به من می گه مامان نا .............یعنی مامان نازنین مامان جون ......
11 تير 1391

17 ماهگی من

 سلام به همه دوستای گلم ......................من اومدم اینجا بگم که من خیلی بزرگ شدم ....................من 16 ماهگی رو تموم کردم ..........  دیگه کلی خانم شدم واسه خودم..............بازی مورد علاقه من بدو بدو است ............... اگه مامانم هم این بازی رو باهام بکنه دیگه حسابی حال می کنم ...........ما تند تند دور مبلا می دویم و داد می زنیم بدو بدو................. ...................من عاشق بدوبدو هستم ..............با  4 تا قاشق غذا از صبح تا شب بدو بدو می کنم .......... من خیلی هم قرتی شده ام...............توضیح نمی دم چرا قرتی شدم .........عکسامو ببینید خودتون می فهمید............ من عاشق کتاب و مطالعه ...
11 تير 1391

من و حوله خوشتیپیم

من یک حوله داشتم..........خیلی دوستش می داشتم........ ولی راستش یادمون رفته بود ازش استفاده کنیم .....آخرین بار مامانم با خودش فکر کرد........ یکم ازش استفاده کنه............ چون تقریبا برام کوچیک شده............من خیلی حوله ام رو دوست داشتم به حدی که تا نیم ساعت اجازه نمی دادم کسی لباس تنه من کنه.............   بعدش هم با کلی گریه لباس پوشیدم ............بازم باید حوله ام رو تنم می کردم............آخه من خیلی باهاش احساس خوشتیپی می کنم................ در آخر این مامانم به یه کشف باحال رسیده ........اینکه با اینکه من کچلم ولی موهام خوب بلنده.......... ...
30 ارديبهشت 1391

دغدغه های تربیتی من

  مامان نوشت : ذهنم خیلی مشغوله ................الان که دارم فکر می کنم .مسولیت سنگینی دارم .......من تربیت یه بچه مثل خمیر دستمه ........من می تونم با نوع تربیتم تو موفقیت یک انسان خیلی نقش داشته باشم. دیروز یک اتفاق کوچولو افتاد .......من با هانا پارک رفتم ......پارک خیلی شلوغ بود و بچه ها تو صفه تاب......اکثز بچه ها وقتی ماماناشون می خواستن از تاب پیادشون کنند گریه می کردند........من با هانا تو نوبت بودم ......به خیال خودم این خوب بود که هانا یاد بگیره تو صف وایسه .........یاد بگیره صبر و حوصله داشته باشه .......اما وقتی بچه ها بدون نوبت می یومدند و جای هانا رو می گرفتن .....در حالی که والدیشون کنارشون بود و هیچ تذکری بهشون...
18 ارديبهشت 1391

13 به در

من پارسال ١٣ به در میوم شکوفه ها یک چشمی خوابیده بودمممممممممممممممممممم........ امسال هم رفتم میون شکوفه ها.......... اینم چند تا عکس بدون شرح............. عید واسه من نتایج اخلاقی پرباری داشت..............من دیگه از غریبه ها نمی ترسم و جیغ بنفش نمی زنم...............من دیگه در 13 به در با وجود ادم های غریبه بد اخلاقی نکردم و به مامانم نچسبیدم تازه از دور به غریبه ها لبخند هم زدم....................  ولی یک مشکل جدی............آقا من پارسال 13 به در کچل بودم ..........امسال هم موی چندانی نداشتم .........خدایا یعنی من سال دیگه این موقع مو دارم...............اصلن باید سبزمو به این نیت گره میزدم..............کسی ای...
21 فروردين 1391

عید شما مبارک

سلام سلام عید شما مبارک ............دمبه شما سه چکارککککککککککک ببخشید به خاطر تاخیرم ..........آخه من مسافرت بودم آره دیگه ..........اینم هانا و سفره هفت سین ....................اگه دقت کنید می بینید که سرم کبود شده...................روز قبل از عید خدا به من رحم کرد و من باز دوباره از تخت پایین افتادم...........سرم به طور وحشتناکی باد کرد............و مامان بابام من رو سریع بردند دکتر.............به خیر گذشت.........واقعا انگار یک هاله ای از نی نی کوچولوها محافظت میکنه............. یکبار هم آینه میز توالت رو ..........رو خودم برگدونم ولی باز به طور معجزا آسایی من بین تخت و آینه موندم .....و اینه به تخت گیر کرد ..........و به...
9 فروردين 1391