هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

دنیای کودکانه

هانا : این چیه؟ مامانا : رگ .... خون توش رد می شه ....خون می دونی چیه ؟ هانا : آره ....نا خون توشه   مامانا : تو بزرگ شدی .......دیگه نباید شیشه بخوری ........دندونات خراب می شه .......باشه ؟ هانا : باشه هانا لحظاتی بعد : نه مامان من کوچیک شدم ..........شیشه می خوام   تجربیات مادرانه : وقتی من جای عروسکهاش باهاش حرف می زنم ........هانا خیلی خوب از عروسکهاش حرف شوی داره ..........و خیلی خوب باهاشون حرف می زه........می تونم وقتی لج داره ........با کمک عروسکها باهاش به توافق برسم تجربیات مادرانه 2 : وقتی من ناراحت باشم ......هانا ناراحت می شه ........مادر ناراحت و خسته نمی تونه کودک شاد داشته باشه ......امکان نداره...
9 خرداد 1392

سفر به چمخاله

آخر هفته به يك جاي خيلي خيلي قشنگ رفتيم ..........چمخاله ..........هتل ستاره دريا ...........ريلكسيش كامل ............هواي عالي ................. خيلي خوشحال بودم كه هانا چند روزي رو در طبيعت است ........   اينكه بعد صبحانه به قوها غذا مي داديم خيلي لذت بخش بود اينكه دخترم تار عنكوت رو از نزديك مي ديد و توضيح مي داد كه عنكبوت پشه ها رو به كمك تارش مي خوره خيلي لذت بخش بود . اينكه كنار ساحل شن بازي مي كرد............ ولي نمي دونم چرا من طاقت كوچكترين گريه و نق از هانا ندارم .............به شدت ناراحت و عصبي مي شم ........ وقتي هانا بهانه گيره .........وقتي هانا ناراحته مقصر اصلي منم ......................به نظرم دخت...
25 ارديبهشت 1392

ورود هانا خانم به مهد کودک

چند وقتی بود که من خیلی احساس تنهایی می کردم ..........و تصمیم بر این شد که مهد کودک برم تا من با بچه ها بازی کنم و دیگر پیش مامان جونی یا عمه نرم و خانوادمون کمی مستقل تر عمل کنه اما برای شروع  من با مامانم یک روز در هفته به هنرکده بادبادک در پاسدارن می ریم ......... کلاس خوبه هم جنبه آموزشی داره...........هم برای رابطه اجتماعی ما بچه ها خیلی خوبه جلسه اول کلاس ..........کلاس گل بازی بود توصیه هایی که خانم مربی می کرد این بود که : گل برای بچه ها خیلی خوبه و باعث آرامش و رفع افسردگی می شه و بسیار تمیز است .......پس بزارید بچه ها حسابی گل بازی کنند...گل های خاک رس رو می تونید از خانه کتاب یا گلدونه بخرید هرگز برای بچه ها شکل ...
12 ارديبهشت 1392

عفونت چشم

خدایا بهت التماس می کنم همه بچه ها رو سلامت نگه دار .......... هیچ پدر مادری رو با بچشون آزمایش نکن چون وقتی بچه ای مریض می شه علاوه برفشار جسمی که به بچه وارد می شه فشار روحی و روانی مضاعفی به پدر مادر اون بچه وارد می شه من دوران سختی رو گذروندم ماجرا دقیقا از روز 13 به در شروع شد که چشم چپم خیلی قی کرد به حدی که باز نمی شد .........بعد نصف سفیدی چشمم قرمز شد تو عید که خدا رو شکر دکتردرست حسابی پیدا نمیشه ولی بعد از چند روز با خوردن آنتی بیوتیک خوب شد هفته بعد من دوباره سرما خوردم و چشم راستم این طوری شده دیگه حسابی مامان ریلکسم استرسی شده بود و به دکتر چشم اطفال رفتیم .........چه دکتر خوبی............. دکتر احد زادگان.........
3 ارديبهشت 1392

این روزهای هاناي 2 سال و 2 ماهه

 هانا به من مي گه : هر کاری می کنی بکن فقط خونه رو کثیف نکن یک عالمه شیرین زبون شده ...............شعر می خونه .......تو تخیلات خودش تلفن حرف میزنه.. وقتی صداش می کنم ...........جواب می ده جانم وقتی کارم داره صدام می کنه ...... مامان خوشگل من شبا به من میگه دستمو بگیر تا خوابم ببره هانا دو ساله مستقل شده .......كلا تعريف من از دوسالگي خودم است . خودم آب بريزيم..............خودم لباس بپوشم واي به حال وقتي كه خودم انجام نشه........بايد همه چيز فلاش بگ بشه ........تا خانم خودش انجام بده نصحيت مادرانه : از ليوانها و قاشقهاي رنگي پرهيز كنيد آب پرتقال بايد تو ليوان نارنجي با ني نارنجي باشه پلو بايد با قاشق...
18 فروردين 1392

اولين جدايي

من ديشب براي اولين بار جداي  مامان بابام خوابيدم ........ ماجرا از اين قرار بود كه شب مامانيم و باباييم تا 12 شب بيرون بودند ............و مامان جوني و باباجونيم هم شمال بودند.........من خونه عمه جونم رفتم ...........بعد صبح هم دوباره بايد مي رفتيم ..........پس تصميم بر اين شد كه شب اونجا بمونم ........تا صبح بدخواب نشم .....هر چند مامانم تا ساعت 3 نخوابيده بود .........ولي ظاهرا من خوب خوابيده بودم ............حوب ديگه من بزرك شدم   مامان نوشت : هانا تلفني به من مي گه امشب هم مي مونم   اینجا هم یک خاطره مشترک از دوستم آقا سینا است ............کلی اون شب خوش گذشت...........سینا دوست داشت بیشتر پیشمون بمونه .....
26 اسفند 1391

هاناي شيرين

هاناي چاخان هانا: من تورو دوست ندارم مامانا : چراااااااااااااااااااا؟ هانا : تو بدي . مامانا : چرا آخه ؟ هانا : دروغ گو گفتم مامانا : هاناي ترسو مامانا :هانا ميرم مهموني ……..غريبه ديدي گريه نكنها؟ هانا : گريه كنم مامنا : نه مامان ……. گريه خوب نيست ….واسه چي گريه كني ؟ هانا : ترسيد بعد از مهموني هانا با افتخار : من گريه نكردم مامانا : تو لطف كردي گريه نكردي مامانا : هاناي زبل قبل از تولد هانا غولي ( پسرخاله مامانا- مردي مهربان با موهاي فرفري بلند و تپل ) بياد تولدت ؟ هانا : نه نياد مامانا : چرا ؟ هانا : غولي نياد مامانا : اگه كادو بياره چي ؟ هانا : باشه …&helli...
8 اسفند 1391

دغدغه های یک مادر

چقدر حس و حالم عوض شده............همیشه اعتقاد داشتم بهترین سن بچه 2 تا 3 سالگیش است ..........چون خیلی شیرین زبون است ...........عاشق غلط علوط حرف زدنشون هستم ( ولی متاسفانه هانا همه چی رو درست می گه )..........وقتی داشتم صفحات چهار پنج ماهگی هانا رو می خوندم ...........احساس کردم داشتن یک نوزاد چقدر شیرین است .........اون موقع دوست داشتم هانا زودتر بزرگ شه جه زود هانای من بزرگ شد . نکنه زود بزرگ شه بعد بره دنبال زندگی خودش؟ نکنه دیگه به من سر نزنه ؟ نکنه من مزاحمش بشم تو زندیگیش؟......دلم براش تنگ می شه. شاید زندگی من و باباکمال اون موقع بشه مثل قبل از به دنیا امدن هانا ............ولی ما اون موقع پیر هستیم اصلا بچه ها بیشتر ب...
3 اسفند 1391

چشن تولد دوسالگی نی نی های بهمن

در تاريخ 13 بهمن من با دوستاي بهمنيم يك گردهمايي داشتم چون همه ما دو ساله شده بوديم.......تم تولد اونجا هم آدم برفي بود ..............به همين خاطر رو پيشونيم آدم برفي نقاشي كرده بودند.........اين تولد تمريني بود براي تولد اصلي ........ با هم شمع فوت كرديم........رقصيديم ............. بازي كرديم ......... عكس گرفتيم ............ ( كه اين عكس بعدش عكس گيفت تولدم شد) من اونجا كمي غريبگي كردم و ماماني هم شده بودم ..........نمي دونم كي مي خوام ديگه غريبگي نكنم..................در راه برگشت هم از خستگي خوابم برد. ...
30 بهمن 1391