هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

آرامش بعد از طوفان (مسافرت کلاردشت)

تعطیلات ما شروع شد ............ چند روز رفتیم مسافرت شمال (کلار دشت ) ......گفتیم از گرمای تهران دور شیم ........رفتیم یک جای خیلی سرد  ...............همش با لباسهای گرم و شال و کلاه......... من این سفر خیلی خانم بودم  ..........چون سفرمون خیلی دسته جمعی بود من کلی حال کردم.....کلی روابط اجتماعی برقرار کردن.......شبا با آدم بزرگا مافیا بازی می کردیم ..........و عاشق اون لحظه خاموشی بودم که همه ادای خواب در می اوردن.............این بازیهای بزرگونه با روحیات بچه ها سازگاره یک روز هم رفتیم به قول خودم کنار دریا من و دوستم شانیسا در آخر یک عکس مثلا هنری ( من و مامانم) در انبوه مه       ...
26 آذر 1392

آرزوهای دور

به نظر من نه حاملگی سخت بود نه زایمان نه ازشیرگرفتن نه آموزش دسشتویی رفتن سخت ترین بخش فرستادن هانا با علاقه به مهد است اصلا بچه های مردم چه جور هر روز مهد می رن خیلی دور از دسترس می بینم دوست دارم هانا با علاقه و اشتیاق بره مهد.   امروز حس قشنگی داشتم .......برای گرفتن ریز نمراتم لازم بود با هانا بروم دبیرستانم ..........خیلی حس جالبی بود ..........بردمش تو کلاسم ..........و با هم چند دقیقه پشت نیمکت نشستیم .........روزهای عمر خیلی سریع می گذره ..........و آدم تو هر سنی یک جور به زندگی نگاه می کنه   عکس جدید نداریم ............اصلا حال عکس گرفتن نداریم ...
26 آذر 1392

قرتی خانم

 می خوام از دخترکی بگم که عاشق دامن زنبوریش است....... و هیچ جوری از تنش در نمی یاره............. به شرطی می یاد حمام که دوباره همون دامن رو بپوشه تیپ مورد علاقه این دختر خانم دامن به همراه " کفش بلند تابستونی " به قول خودش و عینک و کیف کوله پشتی است بعد خدافظی می کنه و میره مدرسه ( توجه :دخترک ما مهد کودک دوست نداره مدرسه دوست داره)   قرتی خانم فیگور ای جدید بلدههههههههه امروز داشت عکس دو ماهگیش رونگاه می کرد به من میگه چقدر جوون بودم   ...
26 آذر 1392

پرنسس هانا

من عروسی بودم......... عروسی دختر عمه ام......... خیلی بهم خوش گذشت کل عروسی را با 3تا بچه دیگه دور تالار دویدیم..... من اون شب پرنسس شده بودم   من و ابو راستی فردای عروسی آتلیه هم رفتم.......... ولی اصلا همکاری نکردم............ هر کاری بهم گفتن انجام بدم ............برعکس کردم.....اصلا رو مد همکاری نبودم وقتی خانم عکاس می گفت : "هانا مگه عکس خوشگل نمی خوای داشته باشی؟" می گفتم " نه من عکس زشت دوست دارم" خانم عکاس بیچاره با ناامیدی می گفت : "وای ......تو بزرگ بشی چی می شی" به زودی عکسها گذاشته می شه البته اگه چیزخوبی ازش در بیاد   ...
26 آذر 1392

یک کیک خوشمزه

اینو می نویسم چون می خوام تبلیغ کنم تبلیغ آدمهایی رو کنم بچه ها رو دوست دارن و به بچه ها احترام می زارن دیروز هانا خانم و مامانش و خاله پانی رفتند تجریش گردی  .........حسابی گشتند ..........و در نهایت ما آدمهای چاق تصمیم به گرفتن کیک شکلاتی کوکی باکس کردیم هانا خانم ما با دیدن کیک ها حسابی هیجان زده شده بود و اصرار که امشب تولد منه .......و برای من کیک  سفید بخرید...........و هیچ جوری قبول نمی کرد که ما کیک شکلاتی بخریم ولی آقای فروشنده گفت من می خوام کیک سفید رو به هانا خانم کادو بدم و با وجود اصرار ما هزینه کیک سفید رو از ما قبول نکرد....و ما با دوتا کیک خوشمزه به خونه اومدیم جوری ما رو شرمنده کرد که ما تا ابد از این شیرینی ...
10 مهر 1392

تولد دوستم

من عاشق تولد هستم ........ به هر شکلی ....... تولد خودم یا دیگران ............ تولد آدم بزرگ یا کوچک...... فرقی نمی کند من عاشق تولدم این بار تولد زنبوری دوستم شانیسا     از وسطهای مهمونی من دیگه پیدام نبود............من 3 تا دوست پسر پیدا کرده بودم واسه خودم .......و سرم حسابی گرم بود...........وقتی مامانم اومد دنبالم با این صحنه مواجه شد......     راستی از اونجایی که رویای همیشگی من تولد است ......تم امسال رو خودم به مامانم پیشنهاد دادم............و اون مینی موس است ........حالا باید دید تا موقع نظرم عوض می شود یا نه!!!!!!!!!!!   ...
10 شهريور 1392

ابو

بهترین دوستم امیر عباس ( پسر عمه ام ) رفت یعنی خونشون رو برای همیشه برد شمال من اصلا باور نداشتم و هی از مامان بابا می خواستم که من رو برای بازی اونجا ببرند به همین خاطر مامان بابا من رو در یک حرکت انقلابی آخر هفته پیش به شمال پیش خانواده پدریم بردند . هر چند ابو ( اسمی که وقتی کوچیک بودم صداش می کردم ) به اندازه من دلتنگ نبود....... چون معمولا بچه های کوچکتر از بازی با بچه های بزرگتر بیشتر لذت می برند .......ولی من یک روز تمام با ابو بازی کردم . من در راه سفر   من فرزاد و امیر عباس در حالی که خانه درست کردیم و گند زدیم به خانه پدر بزرگ اینم یک عکس که شیطنت از چشام می باره   ...
19 مرداد 1392

روزهای سخت

روزگارم خوش نيست ..........در اطرافم تحولات زيادي رخ داده.......مامان جونيم و بابا جونيم رفتند مسافرت ...........عمه جون با بچه هاش اومدن خونمون .......من خيلي عصبي و نق نقو شده بودم ........از طرفي يك دندون گنده آسيا دارم در مي يارم ..........فكر كردند من شايد مريض شده ام ........وقتي رفتم دكتر ..........دكتر گفت همه چيزم خوبه ..............ولي من اضطراب جدايي گرفتم .......اين تحولات براي من سخت بود ...........شايد عادت نداشتم من خونه باشم ......و مامان بابام از خونه خارج شوند... روح من ناراحت شده .........و من ناراحتيهام رو با نق نق نشون مي دم . مامانم به زودي 10 روز مرخصي مي گيره ...........ما به با هم بودن نياز داريم . راستي از...
23 تير 1392

یک تجربه ناموفق

برنامه هاي زندگيمون كمي بهم ريخته شده است…..... قراراست يكماه مامان جوني و بابا جوني برن مسافرت …….پس همانطور كه گفته شد من در مهد كودك ثبت نام شدم ……..اما اصلا نتونستم ارتباط  برقرار كنم ……….حتي براي لحظه اي داخل كلاس نشدم …….اصلا از مامانم جدا نشدم ……….در آخر هم با گريه به مامانم مي گفتم مامان بريم از اينجا ……وقتي مامانم مي گفت پس با خانم مربي خدافظي كن …..داد زدم من با اينا خدافظي نمي كنم شايد هنوز كوچيك بودم ………..شايد برخورد اول مربي مهد روم تاثير گذاشت كه گفت  كسي باهام داخل نشه …&h...
11 تير 1392

هانا 15 ماهه -سفر به شهمیرزاد

شما دیگه من رو می تونید یک نوپا حساب کنید ..........من دیگه نه اون نوزاد کوچولو هستم که همه خواسته هام رو با گریه بگم............نه یک کودک که بتونه حرف بزنه .....من با چن تا لغت کاربردی تمام منظورام رو میگم......... کلمات من  از اینا ............هر چی بخوام.............بعضی موقعها هم نمی دونم چی می خوام........... عکس من .................وقتی عکس خودم رو ببینم............. آین.............آینه چند روز بود تو اعتصاب غذا بودم ...............ولی حالا خدا رو شکر دوباره غذا می خورم .............اونم به شکل معکوس .........مثلا مامانم میگه هانا اینو نخوریا.......من تندی می خورم.......... کارای زیادی بلدم ........... مثلا می گن ه...
9 خرداد 1392