هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

تولد دوستم

من عاشق تولد هستم ........ به هر شکلی ....... تولد خودم یا دیگران ............ تولد آدم بزرگ یا کوچک...... فرقی نمی کند من عاشق تولدم این بار تولد زنبوری دوستم شانیسا     از وسطهای مهمونی من دیگه پیدام نبود............من 3 تا دوست پسر پیدا کرده بودم واسه خودم .......و سرم حسابی گرم بود...........وقتی مامانم اومد دنبالم با این صحنه مواجه شد......     راستی از اونجایی که رویای همیشگی من تولد است ......تم امسال رو خودم به مامانم پیشنهاد دادم............و اون مینی موس است ........حالا باید دید تا موقع نظرم عوض می شود یا نه!!!!!!!!!!!   ...
10 شهريور 1392

ابو

بهترین دوستم امیر عباس ( پسر عمه ام ) رفت یعنی خونشون رو برای همیشه برد شمال من اصلا باور نداشتم و هی از مامان بابا می خواستم که من رو برای بازی اونجا ببرند به همین خاطر مامان بابا من رو در یک حرکت انقلابی آخر هفته پیش به شمال پیش خانواده پدریم بردند . هر چند ابو ( اسمی که وقتی کوچیک بودم صداش می کردم ) به اندازه من دلتنگ نبود....... چون معمولا بچه های کوچکتر از بازی با بچه های بزرگتر بیشتر لذت می برند .......ولی من یک روز تمام با ابو بازی کردم . من در راه سفر   من فرزاد و امیر عباس در حالی که خانه درست کردیم و گند زدیم به خانه پدر بزرگ اینم یک عکس که شیطنت از چشام می باره   ...
19 مرداد 1392

روزهای سخت

روزگارم خوش نيست ..........در اطرافم تحولات زيادي رخ داده.......مامان جونيم و بابا جونيم رفتند مسافرت ...........عمه جون با بچه هاش اومدن خونمون .......من خيلي عصبي و نق نقو شده بودم ........از طرفي يك دندون گنده آسيا دارم در مي يارم ..........فكر كردند من شايد مريض شده ام ........وقتي رفتم دكتر ..........دكتر گفت همه چيزم خوبه ..............ولي من اضطراب جدايي گرفتم .......اين تحولات براي من سخت بود ...........شايد عادت نداشتم من خونه باشم ......و مامان بابام از خونه خارج شوند... روح من ناراحت شده .........و من ناراحتيهام رو با نق نق نشون مي دم . مامانم به زودي 10 روز مرخصي مي گيره ...........ما به با هم بودن نياز داريم . راستي از...
23 تير 1392

یک تجربه ناموفق

برنامه هاي زندگيمون كمي بهم ريخته شده است…..... قراراست يكماه مامان جوني و بابا جوني برن مسافرت …….پس همانطور كه گفته شد من در مهد كودك ثبت نام شدم ……..اما اصلا نتونستم ارتباط  برقرار كنم ……….حتي براي لحظه اي داخل كلاس نشدم …….اصلا از مامانم جدا نشدم ……….در آخر هم با گريه به مامانم مي گفتم مامان بريم از اينجا ……وقتي مامانم مي گفت پس با خانم مربي خدافظي كن …..داد زدم من با اينا خدافظي نمي كنم شايد هنوز كوچيك بودم ………..شايد برخورد اول مربي مهد روم تاثير گذاشت كه گفت  كسي باهام داخل نشه …&h...
11 تير 1392

هانا 15 ماهه -سفر به شهمیرزاد

شما دیگه من رو می تونید یک نوپا حساب کنید ..........من دیگه نه اون نوزاد کوچولو هستم که همه خواسته هام رو با گریه بگم............نه یک کودک که بتونه حرف بزنه .....من با چن تا لغت کاربردی تمام منظورام رو میگم......... کلمات من  از اینا ............هر چی بخوام.............بعضی موقعها هم نمی دونم چی می خوام........... عکس من .................وقتی عکس خودم رو ببینم............. آین.............آینه چند روز بود تو اعتصاب غذا بودم ...............ولی حالا خدا رو شکر دوباره غذا می خورم .............اونم به شکل معکوس .........مثلا مامانم میگه هانا اینو نخوریا.......من تندی می خورم.......... کارای زیادی بلدم ........... مثلا می گن ه...
9 خرداد 1392

دنیای کودکانه

هانا : این چیه؟ مامانا : رگ .... خون توش رد می شه ....خون می دونی چیه ؟ هانا : آره ....نا خون توشه   مامانا : تو بزرگ شدی .......دیگه نباید شیشه بخوری ........دندونات خراب می شه .......باشه ؟ هانا : باشه هانا لحظاتی بعد : نه مامان من کوچیک شدم ..........شیشه می خوام   تجربیات مادرانه : وقتی من جای عروسکهاش باهاش حرف می زنم ........هانا خیلی خوب از عروسکهاش حرف شوی داره ..........و خیلی خوب باهاشون حرف می زه........می تونم وقتی لج داره ........با کمک عروسکها باهاش به توافق برسم تجربیات مادرانه 2 : وقتی من ناراحت باشم ......هانا ناراحت می شه ........مادر ناراحت و خسته نمی تونه کودک شاد داشته باشه ......امکان نداره...
9 خرداد 1392

سفر به چمخاله

آخر هفته به يك جاي خيلي خيلي قشنگ رفتيم ..........چمخاله ..........هتل ستاره دريا ...........ريلكسيش كامل ............هواي عالي ................. خيلي خوشحال بودم كه هانا چند روزي رو در طبيعت است ........   اينكه بعد صبحانه به قوها غذا مي داديم خيلي لذت بخش بود اينكه دخترم تار عنكوت رو از نزديك مي ديد و توضيح مي داد كه عنكبوت پشه ها رو به كمك تارش مي خوره خيلي لذت بخش بود . اينكه كنار ساحل شن بازي مي كرد............ ولي نمي دونم چرا من طاقت كوچكترين گريه و نق از هانا ندارم .............به شدت ناراحت و عصبي مي شم ........ وقتي هانا بهانه گيره .........وقتي هانا ناراحته مقصر اصلي منم ......................به نظرم دخت...
25 ارديبهشت 1392