هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

من دندون دار شدم

بلاخرررررررره دندونم زد بیرون. اونم ٢ تا باهم البته اولین جوانه دندون رو دقیقا دوشنبه هفته زد. دیروز عمه جونم برام آش دندونی درست کرد..........تا جوهای توش بترکه .......مثل دندون من که ترکیه از لثه هام..........   من دیگه خیلی حساس شدم اگه مثلا مامانم به بابام بگه بیا هانا رو بگیر خسته شدم خیلی بهم بر می خوره و بغض می کنم مامان نوشت: عذاب وجدان گرفتم از اینکه خسته بودم . منو ببخش عروسک. ...
18 مهر 1390

هانا و دوستان

5 شنبه یعنی دو روز پیش من و دوستام گردهمایی داشتیم و دقیقا 10 تا بچه 7 ماهه دور هم جمع شدیم و با هم مذاکرات جدی بر گزار کردیم.البته مبحث گردهمایی برای بنده کمی سنگین بود و بنده وسط جلسه خوابم برد. دور و زمونه خوبی شده چون از این 10 بچه فقط 2 تا دختر بود.من و باران بهاری..........چه اسم قشنگی چون اسم مامان باران بهار بود ما یک مبصر کلاس داشتیم که سر و گردن از همه ما بزرگتر بود و ماشاا.. خیلی تند و فرز چهار دست و پا میزد ....بنده مذاکراتی هم با ایشون داشتم.........البته آقا ارشان نیز به مذاکرات ما گوش می دادند.    این هم یک عکس از بچه های تیم ملی الف     ...
2 مهر 1390

می خوام برم دریا کنار دریاکنار هنوز قشنگه.......

می خوتم یک دهن براتون بخونم ....حمیرا خانم تو نیومدی دریاکنار ولی من رفتم.......... می خوام برم دریا کنار دریاکنار هنوز قشنگه آخ میدونم از سبزه زار تا شالیزار هنوز قشنگ بله ما رفته بودیم دریا کنار این دومین سفر من به شمال بود و انصافا خانمی رو به جا اوردم .......فکر کنم به مامانم رفتم انقدر خانم شدم ......... این هم شالیزار شبا هم در کنار مامان و بابام و دوستاشون می آمدیم تو تراس و جوجه می زدیم و حال حول می کردیم بدش می رفتیم تو ویلا و تا صبح پانتومیم بازی می کردیم ......آخه من نه که حرف زدن بلد نیستم از این بازی خیلی خوشم می یومد......... ...
28 شهريور 1390

هانا خانم دیگه بزرگ شده

من چند تا لقب دارم : هانا مانتانا هانا جونجونی خوشگل بلا سوسن  البته خواهر ساسان (سوسن و ساسات بدون دلیل است و همین جوری باباییم به من میگه سوسن) من حسابی بزرگ شدم . دیگه با یک جیغ خواسته هام رو می گم . حسابی غذا می خورم و عاشق امتحان غذاهای جدید هستم مثلا امروز برای اولین بار تخم مرغ خوردم. با دیدن بستنی جیغ می زنم و مامانیم باید یواشکی بستنی بخوره . وقتی مامانیم لباس بیرون می پوشه شروع به بال بال می زنم .با پیشبینی مامانیم تا ماه دیگر دیگه یک جا بند نمی شم.در ضمن هنوز از  دندون خبری نیست. این یک عکس از قلدریهای من است. من دیگه موهام بلند شده به همین خاطر موهامو شونه می کنم در ضمن تمرین رقص عربی هم م...
21 شهريور 1390

هانا با یه عالمه عکس

من در 6 ماه و دو هفتگی به آتلیه رفتم و بعد از 3 ساعت عکاسی در همان آتلیه به خواب رفتم .این نتایج زحمات من و دوستان است.............. اینجا من یک هانای پرپری هستم... این یک عکس هنری است که مثلا حموم هستم اینم حموم با روسری......   هانا در میان گلها هانا سنتی می شود فقط قلیونم کمه.......... چند تا عکس خوانوادگی هم است که رمزی می شود . خواهشمند است دوستان درخواست فرمایید تا با اجازه مامانیم رمز رو تقدیم کنم.......   ...
4 شهريور 1390

هانای 5 ماهه

بله مادر .......... جونم براتون بگه که ما چند وقتی است که 5 ماهه شدیم. از هنر نمایی ما در 5 ماهگی: غذا خوردن (البته فقط فرنی و سرلاک ) نشستن برای چند ثانیه جیغ زدن و تمام اهل محل رو صدا زدن .اون هم در جاهایی که باید سکوت بر قرار باشه...... مثلا کافی شاپ (آخه چند وقت پیش مامانم منو برده بود کافی شاپ ..... اونجا هم تاریک بود......منم حسه رمانتیک .....یه دهن برای همه خوندم ......تا هیچکی دیگه تو کافی شاپ حسه رمانتیک نداشته باشه...) پاهارو سفت نگه داشتن روی زمین  و یا محکم کوبوندن در زمین این هم چند عکس از من و دوستام : من و پانیا کوچولو من و یک دوست قرتی که مو هاشو رنگ کرده ....... منم تعجب ... یعنی مامانی من ...
3 مرداد 1390

هانا خانم غذا خور می شود

امروز بنده باخوردن اولین غذای رسمی به جمع آدم بزرگها پیوستم ..........چون دیگه داشتم آبروی مامانیم رو می بردم .....من حتی دوستم همراز رو ا.....ز گشنگی داشتم می خوردم به همین خاطر وقتی مامانیم برای من فرنی درست کرد ......من هم مشغول خوردن عروسکم بودم. بعدش من رو گذشتن رو صندلی غذام .......... ولی من عادت نداشتم و برای اینکه خاطره خوبی از اولین غذا خوردنم باشه تغییر مکان دادم ......من بسیار بسیار فرنی دوست داشتم....... به حدی که همه کاسمو تا ته خوردم ......... مامانیم می ترسید اولین بار به من زیاد بده ولی وقتی دیگه بهم نمی داد ...........ما داد می زدم ...........یعنی فرنی فرنیییییییییییییییییییی در آخر هم قاشقم...
24 تير 1390