هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

عكس تامل انگيز

اين عكس من نيستم ولي خيلي دوستش دارم............. اينا 2 تا خواهرن كه يكشون مشكل تنفسي داره .............تو دستگاه هستن............دوستش دارم   ...
11 آبان 1390

هاناي هشت ماهه

من يك پرادو دارم كه ديگه باهاش عقب عقب مي رم يعني هنوز بلد نيستم كه از جلو باهاش رانندگي كنم.     اندكي هم فضول شدم ديگه چيزاي خطر ناك تو خونه ما به جاهاي بالاتر رفته اند ..........من دیگه مثل خزنده ها می خزم.........ولي باز وقتي زيادي دمر مي مونم نفسم مي گيره و تقاضاي كمك مي كنم. يك اتفاق بد هم برام افتاده من سرما خوردم. خيلي سرما خوردگي بده و من مجبورم آنتي بيوتيك بخورم . از اين قطره كلرو سديم متنفرم وقتي كسي مي خواد تو بينيم بريزه حسابي شاكي مي شم. برام دعا كنيد زودتر خوب شم................... مامان نوشت: بعضي موقها آدم نمي فهمه تو دل بچه ها چي مي گذره ......با يك بازي كوچيك چنان ذوق مي كنند و قهقه مي...
10 آبان 1390

گذر زمان

این عکس مال زمانهای قدیم است.........اينجا مامانم بغل باباجونيم است............     حالا ٢٧ سال گذشته............. حالا نظر شما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
3 آبان 1390

دیکشنری هانا

تو دیکشنری من دو تا لغت وجود داره............................................ مه مه مه .......................ناراحتی مامان............شیر...............خواب.......................در کل مشکل ده ........ده...............د ه..................بیرون............حمام..............خوشحالی و در کل سرخوشی........ یک نکته باید اضافه شه که ممکنه من دیگه نتونم بیام چون ممکنه کامپیوترمون خراب شه................عکس توضیحات بیشتر رو میده........................   ...
1 آبان 1390

فحش ناموسي

مللللللللللللللللللل مللللللللللللللللللللللللللللل تو زبان من یعنی خیلی بد..............خیلی خیلی بد........اگه کسی به من مل مل کش دار به من بگه........ من بلا فاصله بغض می کنم.   مامان نوشت : چرا واقعا!!!!!!!!!!!! ...
25 مهر 1390

من نصف ساله شدم.

شش ماه شد ...... ديگه به اين دنيا عادت كردم ..... ديگه اطرافمو مي شناسم ....... ديگه داره دنياي فرشته ها يادم مي ره...... .آخه هيچكي نمي دونه دنياي فرشته ها چه جوريه .........به خاطر همين هم من نمي تونم حرف بزنم .....انوقت من مي تونم تعريف كنم دنياي فرشته ها چه جوري است ...... در يك كلام ......من خيلي سرتق شدم .......به من مي گن سرتق بانو.....من ديگه خواسته ها مي گم .. و اگه يك چيزي مطابق ميلم نباشه يك جيغ مي زنم تا همه بفهمن يه من ماست چقدر كره داره...... من ديگه مي تونم بشينم ....دقيقا از آغاز شش ماهگي اين سورپيريز رو داشتم ....... با شش ماهه شدنم مامانيم ميره سر كار .......منم با كمك همه نگهداري مي شم تا ساعت 10 پيش باياييم...
18 مهر 1390