بدهکاری به خودم
مامان نوشت :این روزها خسته ام ...........این متنی برای خودم است
فقط با چند روز سرکار نبودن
و با پوست و استخوان درک کردن اينکه
چقدرزندگي به خودم بدهکارم!
چقدر صبحها کمي ديرتر از خواب بلند شدن
چقدر صبحانه را سر حوصله خوردن
چقدر در صف آرايشگاه شلوغ و به حس و حال زنان براي زيباتر شدن نگاه کردن
چقدر تلفنهاي طولاني و درد دل کردن
چقدر گردگيري و طي کشيدن با يک موسيقي ملايم
چقدر حس کردن معني خانه
چقدر روي کاناپه لم دادن و فيلم ديدن
چقدر با دخترک خريد رفتن و لذت بردن
چقدر سر ظهر با دخترک روي تخت خوابيدن و کتاب خواندن
چقدر با او نقاشی کشیدن
چقدر با او رقصیدن
چقدر مهماني با دوستانت
چقدر تنهايي و سکوت و درخود فرو رفتن
چقدر کدبانويي و غذا پختن
چقدر کتاب و فيلم نخوانده و نديده
چقدر قدمهاي نزده
چقدر نگران دير رسيدن و ترافيک و مترو و تاکسي نبودن
چقدر آسايش وعجله نداشتن
چقدر مالک وقت و فرمانده گذران زمان خودت بودن
چقدر آرايش کردن
چقدر ليوانها را حتي زير آب سردسرد شستن و به رنگ جگري لاکهاي ناخنت نگاه کردن..اصلا چقدر لاک نزده رنگوارنگ
چقدر شبها بيدار ماندن و
چقدر نگران کم خوابي نبودن
چقدر زمزمه کردن آهنگ زير لبهات
چقدر حرف زدن
چقدر حرفهاي نگفته
چقدر.....
سواي تئاتر و نمايشنامه و عکاسي و رقص و نوشتن و اينها که دوست داشتم و سراغي ازشان نگرفتم، به جز زنانگي کردن به معناي واقعي براي خودم و براي يک مرد ...،من چقدر همين چيزهاي ساده و معمولي و پيش پا افتاده براي خيلي از آدمها را به خودم بدهکارم.
من بيش از هرکسي به خودم بدهکارم.
زن که باشي
کارمندکه باشي
سي سال را هم گذرانده باشي
معناي زندگي نکرده را با چند روز سر کار نبودن جور ديگريمي فهمي...از 18 سالگي ..20 سالگي....26 سالگي تا اينجا فقط يک پلک فاصله بود و من فکر ميکردم اوه آدم 30 ساله خيلي بزرگ است.