هانا ٤ سال و ٨ ماهه
روم سياه
خيلي وقتي ننوشتم
به قول دختر عمه جان قبلا كه سر كار مي رفتم فعال تر بودم... ولي دليل اصيليش اينه كه انگار دنياي مجازي هم مد داره... الان ديگه خيلي از وبلاگ ها كمرنگ شدن ...همه كوچ كردن به نرم افزارهاي مدرن نر و تحت موبايل شايد...ولي من نيت كردم اينجا خاطرات دختر عزيزم يادگاري بنويسم ...هر چند دير به دير
اما از هانا خانم بگم كه...
ديگه خردسالي توش نمي بينم و تبديل به خانم كوچولوبزرگ شده.... تو تابستان يك مسافرت كاري رفتيم و تجربه ٣ تايي خوبي بود ... هانا تو اون كشور غريب يك روز مهدكودك رفت و به خوبي با ٤ ساله هاي هم سنش انگليسي صحبت مي كرد ... تولد بود ...با بچه ها اهنگ فروزن مي خوندن ...اخه اونجا هم خيلي مده ....خيلي دلتنگ بود و مي گفت من اينجا فرندز ندارم ...و هوا عالي بود وتا چشمت كار مي كرد سرسبزي بود
به كلاس هاي هانا كلاس لگو كه تو خود رنگين كمان است اضافه شده
و كلاس باله ...خودش خيلي دوست داره ،ولي وجدانا سخته ...بدن خيلي اماده و ورزشهاي كششي نياز داره و برنامه روتين ما ماست بستني بعد از كلاس باله است
من هميشه تو تربيت هانا خيلي ساده گير بودم ...چون هميشه ارامش رواني هانا برام خيلي مهم بود ... دلم مي خواسته با من خيلي راحت باشه ... ولي الان كه هانا بزرگتر شده مبحثي ذهنم رو اشغال كرده ... كه چقدر بايد به قول معروف ديسيپلين داشت ... دوست ندارم مثل اين ماماناي شرتي پرتي هانا رو بزرگ كنم ... و احساس مي كنم يك خمير دستمه كه هر جوري بخوام مي تونم حالتش بدم ... نظرتون چيه ؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی