هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

هاناي كلاس اولي

چند ساله نبودم راستش ديگه فكر مي كردم اينجا نوشتن كاري بيهوده است ولي از وقتي هانا بهم اصرار مي كنه براش از وبلاگش بخونم خيلي لذت مي بريم هر چي باشه اينجا دفتر خاطرات ماست ...  اولين اتفاق هاناي كلاس اولي  هانا رفت مدرسه دولتي عدل و خدا رو هزار مرتبه شكر بسيار راضي هستيم و خيلي بهتر از تصورات من بود  معلم خيلي خوب و فهميده اي دارم   كلاس كم جمعيت ٢٦ نفره  كلاسهاي جاني مراقبت از هود و كنترل خشم  هر ماه تقريبا يك اردو  و واقعا از مدرسه دولتي هم انقدر توقع نداشتم   خيلي به مدرسه علاقه داره خدا رو شكر (خدا كنه تا آخرش اين باشه )و دوستاي خيلي خوبي داره  اين عك...
3 بهمن 1396

هانا ٤ سال و ٨ ماهه

  روم سياه خيلي وقتي ننوشتم به قول دختر عمه جان قبلا كه سر كار مي رفتم فعال تر بودم... ولي دليل اصيليش اينه كه انگار دنياي مجازي هم مد داره... الان ديگه خيلي از وبلاگ ها كمرنگ شدن ...همه كوچ كردن به نرم افزارهاي مدرن نر و تحت موبايل شايد...ولي من نيت كردم اينجا خاطرات دختر عزيزم يادگاري بنويسم ...هر چند دير به دير اما از هانا خانم بگم كه... ديگه خردسالي توش نمي بينم و تبديل  به خانم كوچولوبزرگ شده.... تو تابستان يك مسافرت كاري رفتيم و تجربه ٣ تايي خوبي بود ... هانا تو اون كشور غريب يك روز مهدكودك رفت و به خوبي با ٤ ساله هاي هم سنش انگليسي صحبت مي كرد ... تولد بود ...با بچه ها اهنگ فروزن مي خوندن ...اخه اونجا هم خيلي مده .....
28 مهر 1394

خود شناسي

دخترم مرا عصبانی نمی‌کند، او فقط خشم درون مرا آشکار می‌کند. این جمله را وقتی فهمیدم که زمان‌هایی که عجله داشتم، سرم درد می‌کرد، از دست کسی یا چیزی کفری بودم یا هزارتا کار داشتم و نمی‌دانستم کدام‌شان را اول انجام دهم، وقتی توی ترافیک مانده بودم و ماشین‌ها بی‌هوا جلویم می‌پیچیدند توی هر رفتار بچه و هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، چیزی بود که مرا از کوره در ببرد. برای هر حرکت نابجایش یک فریاد و تهدید توی هوا ول می‌دادم و مدام این سوال توی سرم وول می‌خورد که این بچه چرا این‌قدر یک دنده‌ست؟ چرا اینقدر حرف می‌زنه؟ چرا این قدر یواش راه می‌ره؟ چرا….؟ ...
24 فروردين 1394

نوروز 94

سال ٩٤  مبارك باشه  امسال ما از قبل از سال تحويل مسافرت بوديم  شهر الانيا ........... جاتون خالي به هانا خانم به شخصه خيلي خوش گذشت  و برنامون حسابي پر بود  اميدوارم سالي پر از انرژي مثبت ودرايت و سرزندگي باشه        قسمت دوم عید هم بهشهر بودیم ......... از توجه و خانواده و ارامش اونجا بسی لذت بردیم............. تو راه برگشت به مامانم می گفتم : مامان بریم کشور بهشهر زندگی کنیم!!!!!!!!!!! ...
15 فروردين 1394

اين روزها

داشتم فكر مي كردم خيلي وقته از احوالات هانا ننوشتم  هانا نزديك ٥ ماه كلاس زبان شو ميره و پيشرفتش خيلي عالي بود  يك جورايي من كم مي يارم پيشش  هر روز مي خوايم بريم كلاس نيم ساعت پروژه اماده شدن داريم از لباس كه عاشق دامن است ... از غرغرهاي پوشيدن جوارب شلواري و كج كم له بودنش ... از مدل موهاش كه به قول خودش امروز Piktle يا brate يا pony hair باشه  خلاصه برنامه داريم  ولي خداييش دنيا شون  خيلي صاف و زلال است  خيلي مهربون است  به تجربه فهميدم كه يك كودك چه جوري انرژي هاي مثبت رو از ماماناش مي گيرنه  و چقدر اين انتقال شادي از مادر به كودك راحته  قبلا فكر مي كردم براي اين كه هانا شاد ...
5 اسفند 1393

تولدم مبارک 2 ( چهار سالگی)

قسمت دوم تولد تو خونه با چند تا از دوستانمون بود هر چند کوچکتر از تولد های سالهای قبل بود با دو مهمون کوچک آراد و شانیسا تم دار نبود نیمچه تم پرنسسی بود ولی با مامانم به خاطر هیجان کار یکم کاردستی بازی کردیم هر چند یادمون رفت از تاج ها که درست کرده بودیم استفاده کنیم     ...
17 بهمن 1393

دکتر mcstuffin

نمی دونم علاقه بچه ها به شخصیت های کارتونی خوبه یا بد ......... به هر حال رفیق کارتونی هانا این روزها دکتر مکی است ...... هانا وقتی سی دی رو نگاه می کنه و نمایش هم اجرا می کنه....... تمام دیالوگ های سی دی رو از حفظمی گه.......... لباسش رو می پوشه ......... موهاش هم مثل دکتر مکی می کنه......   و در لیوانش هم اب پرتقال می خوره     ...
23 دی 1393

پس از مريضي

خوب خدا رو شكر دوران مريضي سپري شد  و طبق قولي كه بهم داده شده بود من به شهر بازي رفتم        در رأستاي ارتقا  فرهنگي خانواده مقداري كتاب جديد هم خريده ايم   ...
29 آذر 1393